افق...
غروبها روی تخت چوبی کنار حوض قدیمی حیاط می نشینم...
آواز گنجشکها را با گوش جان میشنوم...
استکان چای را که بدست میگیرم.گرمایش مرا به فراسوی خاطرات می برد...
چشم در چشم افق میدوزم..
با زبان بی زبانی حرف دل میگویم...
نگاهم خوب میفهمد که غروب نیست....
غروب همان بهار است که حرفی بر مدار زمین میزند....
دیدن چشمهای غروب قسمتی از شاهکار دل است....
هنگام غروب روی خاکریزها می نشستیم ...
خورشید از پشت نخلهای بی سر آرام آرام بر پهنای افق مینشست. و چادر سیاه شب را برو می کشید...
آرامش خاصی داشت....
همانگونه که عابدان شب و شیران روز بار سفر می بستند...
با دلی آرام به افق پناه می بردم...
سرخی افق ، هنگام نشستن خورشید به آغوش دلگیرش، سفر بی بازگشت پرستوهای عاشق را به تصویر می کشید....
بارها نوشتم از غزل و شعله چشمان غروب....
خون می چکید از خورشید و مرهم ترکهای دل زمین میشد.....
خیمه سنگین غروب بر دلم شعله می پاشد....
غروب و آشفتگی در بیکرانها....
نوای دل انگیز مرغان عاشق.صدای شور انگیز امواج پر تلاطم...
و قاصدکی که خود را به آغوش باد می سپارد...
قلم را از ابر پر میکنم و برایتان از باران چشمهایم می نویسم...
در آسمان افق چرخی میزنم و واژه ها را کنار هم میگذارم.تا بخوانید سرگذشت دلدادگان را...
کاش میشد از طلوع . از افق و از شب قلبم برایتان بنویسم...
می ترسم حرفهای ناگفته ای بدنیا بیایند..
واژگان با هر تپش بروی قلبم نقش می بندند...
کاش در افق همه دیوارها پنجره می شد..
تا از پشت آنها انتظار می کشیدم....